بسمه تعالی

شاید شما هم مثل ما در بسیاری از افراد دیده اید که از هجران ها و فراق های زندگی خود نالان و غم ناک اند و سوال مهم شان این است که چرا برای من و چرا این همه؟ حالا گروهی این هجران و فراق را برای رسیدن به اهداف زندگی خود در نظر می گیرند و گروهی برای پایان یافتن درد و رنج خود. به هر حال این موضوع بسیار شایع است . حتی در ساده ترین مسایل زندگی ، عموماً اتفاقاتی می افتد که لازمه ی آن تحمّل یک هجران و فراق طولانی یا کوتاه است چه برسد به مسایلی حساس تر. امّا در این نوشته به دنبال توصیف بیشتر از این موضوع هستیم و می خواهیم موی شکافانه تر آن را بیابیم تا بر آن تصمیمی جدّی بگیریم. زیرا برای ورود به هر کاری و اراده بر برنامه ریزی درست برای آن ، باید ماهیت کار را به خوبی بشناسیم و بر تمام نکات مهم آن چیره شده باشیم.

در این شماره با داستانی از مثنوی معنوی شروع می کنم در انتهای دفتر سوم و البته بخشی هم از ابتدای دفتر چهارم که حکایتی زیبا از این موضوع را به تصویر می کشد.

حکایت عاشقی که کارش به درازای هجران و امتحان بسیار کشید...

یک جوانی بر زنی مجنون بدست

می‌ندادش روزگار وصل دست

بس شکنجه کرد عشقش بر زمین

خود چرا دارد ز اول عشق کین

عشق از اول چرا خونی بود

تا گریزد آنک بیرونی بود

چون فرستادی رسولی پیش زن

آن رسول از رشک گشتی راه‌زن

ور بسوی زن نبشتی کاتبش

نامه را تصحیف خواندی نایبش

ور صبا را پیک کردی در وفا

از غباری تیره گشتی آن صبا

رقعه گر بر پر مرغی دوختی

پر مرغ از تف رقعه سوختی

راههای چاره را غیرت ببست

لشکر اندیشه را رایت شکست

بود اول مونس غم انتظار

آخرش بشکست کی هم انتظار

گاه گفتی کین بلای بی‌دواست

گاه گفتی نه حیات جان ماست

گاه هستی زو بر آوردی سری

گاه او از نیستی خوردی بری

چونک بر وی سرد گشتی این نهاد

جوش کردی گرم چشمهٔ اتحاد

چونک با بی‌برگی غربت بساخت

برگ بی‌برگی به سوی او بتاخت

خوشه‌های فکرتش بی‌کاه شد

شب‌روان را رهنما چون ماه شد

ای بسا طوطی گویای خمش

ای بسا شیرین‌روان رو ترش

رو به گورستان دمی خامش نشین

آن خموشان سخن‌گو را ببین

لیک اگر یکرنگ بینی خاکشان

نیست یکسان حالت چالاکشان

شحم و لحم زندگان یکسان بود

آن یکی غمگین دگر شادان بود

تو چه دانی تا ننوشی قالشان

زانک پنهانست بر تو حالشان

بشنوی از قال های و هوی را

کی ببینی حالت صدتوی را

نقش ما یکسان بضدها متصف

خاک هم یکسان روانشان مختلف

همچنین یکسان بود آوازها

آن یکی پر درد و آن پر نازها

بانگ اسپان بشنوی اندر مصاف

بانگ مرغان بشنوی اندر طواف

آن یکی از حقد و دیگر ز ارتباط

آن یکی از رنج و دیگر از نشاط

هر که دور از حالت ایشان بود

پیشش آن آوازها یکسان بود

آن درختی جنبد از زخم تبر

و آن درخت دیگر از باد سحر

بس غلط گشتم ز دیگ مردریگ

زانک سرپوشیده می‌جوشید دیگ

جوش و نوش هرکست گوید بیا

جوش صدق و جوش تزویر و ریا

گر نداری بو ز جان روشناس

رو دماغی دست آور بوشناس

آن دماغی که بر آن گلشن تند

چشم یعقوبان هم او روشن کند

هین بگو احوال آن خسته‌جگر

کز بخاری دور ماندیم ای پسر


ادامه حکایت و یافتن عاشق ، معشوق را که جوینده یابنده بود

به شاهد آیه ی فَمَن یَعمَل مثقالَ ذَرَّه خیراً یَره


کان جوان در جست و جو بد هفت سال

از خیال وصل گشته چون خیال

سایهٔ حق بر سر بنده بود

عاقبت جوینده یابنده بود

گفت پیغامبر که چون کوبی دری

عاقبت زان در برون آید سری

چون نشینی بر سر کوی کسی

عاقبت بینی تو هم روی کسی

چون ز چاهی می‌کنی هر روز خاک

عاقبت اندر رسی در آب پاک

جمله دانند این اگر تو نگروی

هر چه می‌کاریش روزی بدروی

سنگ بر آهن زدی آتش نجست

این نباشد ور بباشد نادرست

آنک روزی نیستش بخت و نجات

ننگرد عقلش مگر در نادرات

کان فلان کس کشت کرد و بر نداشت

و آن صدف برد و صدف گوهر نداشت

بلعم باعور و ابلیس لعین

سود نامدشان عبادتها و دین

صد هزاران انبیا و ره‌روان

ناید اندر خاطر آن بدگمان

این دو را گیرد که تاریکی دهد

در دلش ادبار جز این کی نهد

بس کسا که نان خورد دلشاد او

مرگ او گردد بگیرد در گلو

پس تو ای ادبار رو هم نان مخور

تا نیفتی همچو او در شور و شر

صد هزاران خلق نانها می‌خورند

زور می‌یابند و جان می‌پرورند

تو بدان نادر کجا افتاده‌ای

گر نه محرومی و ابله زاده‌ای

این جهان پر آفتاب و نور ماه

او بهشته سر فرو برده به چاه

که اگر حقست پس کو روشنی

سر ز چه بردار و بنگر ای دنی

جمله عالم شرق و غرب آن نور یافت

تا تو در چاهی نخواهد بر تو تافت

چه رها کن رو به ایوان و کروم

کم ستیز اینجا بدان کاللج شوم

هین مگو کاینک فلانی کشت کرد

در فلان سالی ملخ کشتش بخورد

پس چرا کارم که اینجا خوف هست

من چرا افشانم این گندم ز دست

و آنک او نگذاشت کشت و کار را

پر کند کوری تو انبار را

چون دری می‌کوفت او از سلوتی

عاقبت در یافت روزی خلوتی

جست از بیم عسس شب او به باغ

یار خود را یافت چون شمع و چراغ

گفت سازندهٔ سبب را آن نفس

ای خدا تو رحمتی کن بر عسس

ناشناسا تو سببها کرده‌ای

از در دوزخ بهشتم برده‌ای

بهر آن کردی سبب این کار را

تا ندارم خوار من یک خار را

در شکست پای بخشد حق پری

هم ز قعر چاه بگشاید دری

تو مبین که بر درختی یا به چاه

تو مرا بین که منم مفتاح راه

گر تو خواهی باقی این گفت و گو

ای اخی در دفتر چارم بجو


ادامه در ابتدای دفتر چهارم

ادامه حکایت که آن عاشق که از عسس گریخت در باغی ، معشوق خود را یافت و

عسس را از شادی دعای خیر می کرد و می گفت

عَسی أَن تَکرَهوا شیئاً و هُوَ خیرٌ لَکُم


اندر آن بودیم کان شخص از عسس

راند اندر باغ از خوفی فرس

بود اندر باغ آن صاحب‌جمال

کز غمش این در عنا بد هشت سال

سایهٔ او را نبود امکان دید

هم‌چو عنقا وصف او را می‌شنید

جز یکی لقیه که اول از قضا

بر وی افتاد و شد او را دلربا

بعد از آن چندان که می‌کوشید او

خود مجالش می‌نداد آن تندخو

نه بلا به چاره بودش نه به مال

چشم پر و بی‌طمع بود آن نهال

عاشق هر پیشه‌ای و مطلبی

حق بیالود اول کارش لبی

چون بدان آسیب در جست آمدند

پیش پاشان می‌نهد هر روز بند

چون در افکندش بجست و جوی کار

بعد از آن در بست که کابین بیار

هم بر آن بو می‌تنند و می‌روند

هر دمی راجی و آیس می‌شوند

هر کسی را هست اومید بری

که گشادندش در آن روزی دری

باز در بستندش و آن درپرست

بر همان اومید آتش پا شدست

چون درآمد خوش در آن باغ آن جوان

خود فرو شد پا به گنجش ناگهان

مر عسس را ساخته یزدان سبب

تا ز بیم او دود در باغ شب

بیند آن معشوقه را او با چراغ

طالب انگشتری در جوی باغ

پس قرین می‌کرد از ذوق آن نفس

با ثنای حق دعای آن عسس

که زیان کردم عسس را از گریز

بیست چندان سیم و زر بر وی بریز

از عوانی مر ورا آزاد کن

آنچنان که شادم او را شاد کن

سعد دارش این جهان و آن جهان

از عوانی و سگی‌اش وا رهان

گرچه خوی آن عوان هست ای خدا

که هماره خلق را خواهد بلا

گر خبر آید که شه جرمی نهاد

بر مسلمانان شود او زفت و شاد

ور خبر آید که شه رحمت نمود

از مسلمانان فکند آن را به جود

ماتمی در جان او افتد از آن

صد چنین ادبارها دارد عوان

او عوان را در دعا در می‌کشید

کز عوان او را چنان راحت رسید

بر همه زهر و برو تریاق بود

آن عوان پیوند آن مشتاق بود

پس بد مطلق نباشد در جهان

بد به نسبت باشد این را هم بدان

در زمانه هیچ زهر و قند نیست

که یکی را پا دگر را بند نیست

مر یکی را پا دگر را پای‌بند

مر یکی را زهر و بر دیگر چو قند

زهر مار آن مار را باشد حیات

نسبتش با آدمی باشد ممات

خلق آبی را بود دریا چو باغ

خلق خاکی را بود آن مرگ و داغ

همچنین بر می‌شمر ای مرد کار

نسبت این از یکی کس تا هزار

زید اندر حق آن شیطان بود

در حق شخصی دگر سلطان بود

آن بگوید زید صدیق سنیست

وین بگوید زید گبر کشتنیست

گر تو خواهی کو ترا باشد شکر

پس ورا از چشم عشاقش نگر

منگر از چشم خودت آن خوب را

بین به چشم طالبان مطلوب را

چشم خود بر بند زان خوش‌چشم تو

عاریت کن چشم از عشاق او

بلک ازو کن عاریت چشم و نظر

پس ز چشم او بروی او نگر

تا شوی آمن ز سیری و ملال

گفت کان الله له زین ذوالجلال

چشم او من باشم و دست و دلش

تا رهد از مدبریها مقبلش

هر چه مکرو هست چون شد او دلیل

سوی محبوبت حبیبست و خلیل