در زندگی انسان ها غم و دردمندی دیگر جزیی لاینفک از عمر شده است و هر لحظه آدم ها با غم ها و درد های جدید تری دست و پنجه نرم می کنند. به قول خداوند متعال:...لَقَد خَلَقنَا الإِنسان‌َ فِی‌ کَبَدٍ.. شاید هدف خداوند متعالی از اینکه انسان ها هر لحظه با سختی های مختلف مواجه هستد ، عدم دلبستگی و وابستگی شان به دنیای حقیر مادی باشد و نیز اینکه بدانند که باید در پس این دنیا ، دنیای دیگری باشد که عدالت حاصل از این همه رنج و سختی در آن به درستی پاسخ گفته شود. این ماجرا ریشه های فراوانی دارد و البته مثل همیشه تصمیم ما بر بررسی جوانبی از آن هست و صرفا ایجاد یک فرصت برای تفکّر بیشتر ...
با ما همراه شوید...
در این شماره نظر نادر ابراهیمی در کتاب چهل نامه کوتاه به همسرم ، را برایتان می نویسم البته این متن بصورت گزیده و با حفظ حقوق نشر کتاب ایشان می باشد.

شب عمیق است امّا روز از آن هم عمیق تر است...

غم عمیق است امّا شادی از آن هم عمیق تر است...

من هرگز ضرورتِ اندوه را انکار نمی کنم؛ چراکه می دانم هیچ چیز مثل اندوه ، روح را تصفیه نمی کند و الماسِ عاطفه را صیقل نمی دهد؛ امّا میدان دادن به آن را نیز هرگز نمی پذیرم؛ چراکه غم ، حریص است و بیشتر خواه و مرزناپذیر ، طاغی و سرکش و بَدلگم.

غم عقب نمی نشیند مگر آنکه به عقب برانی اش ، نمی گریزد مگر آنکه بگریزانی اش آرام نمی گیرد مگر آنکه بیرحمانه سرکوبش کنی....

غم ، هرگز از تهاجم خسته نمی شود.

و هرگز به صلح دوستانه رضا نمی دهد.

و چون پیش آمد و تمامیِ روح را گرفت، انسان بیهوده می شود ، و بی اعتبار ، و نا انسان ، و ذلیلِ غم ، و مصلوبِ بی سبب.

من ، مثل تو ، می دانم که در جهانی اینگونه دردمند ، آن کس که با بی دردی فقط گلیم خویش را از دریای اندوه بیرون می کشد و سبکبارانه و شادمان بر ساحل می نشیند، این یک بی دردی دردمنشانه است ، و بی غیرتی ست، و بی آبرویی ، و اسباب سرافکندگیِ انسان. اینگونه شاد بودن ، هرگز به معنای خوشبخت بودن نیست، بلکه فقط به معنایِ نداشتنِ قدرت تفکّر است و احساس و ادراک؛ و با این همه ، گفتم که ، برای دگرگون کردنِ جهانی چنین افسرده و  غمزده ، و شفا دادنِ جهانی چنین دردمند ، طبیب ، حق ندارد بر سر بالین بیمار خویش بگرید و دقایق معدود نشاط را از سالهای طولانی حیات بگیرد.

چشم کودکان و بیماران ، به نگاه مادران و طبیبان است.

ما به دلیل بافت پیچیده ی زندگیمان ، هزاران بار مجبور شدیم کوچه یی تنگ و طولانی و زرورقی را بپیماییم بی آنکه تنمان دیوار این کوچه را بشکافد یا حتی لمس کند.

این بزرگ ترین و پر دوام ترین خواهش من از توست:

مگذار غم ، سراسر سرزمین روحت را به تصرّف خویش درآورد و جای کوچکی برای من باقی مگذارد.

به خدایم قسم که می دانم چه دلائل استواری برای افسرده بودن وجود دارد؛ امّا این را نیز به خدایم قسم می دانم که زندگی ، در روزگار ما ، درافتادنی ست خیره سرانه و لجوجانه با دلائل استواری که غم در رکاب خود دارد.

غمِ بسیار مدلّل ، دشمنِ تا بُن دندان مسلّح ماست.

اگر به خاطر تزکیه ی روح ، قدری غمگین باید بود-که البته باید بود-ضرورت است که چنین غمی ، انتخاب شده باشد نه تحمیل شده.

غصّه ، منطق خود را دارد. نه؟ علیه منطقِ غصّه حتّی اگر منطقی ترین منطق هاست ، آستین هایت را بالا بزن!

غم، محصول ِنوع روابطی ست که در جامعه ی شهری ما و در جهان ما وجود دارد.نه؟علیه محصول ، علیه طبیعت، و علیه هر چیز که غم را سلطه گرانه و مستبدّانه به پیش می رانَد، برپا باش!

قایق کوچکِ دل به دست دریای پهناورِ اندوه مسپار! لااقل بادبانی برافراز! پارویی بزن،و بر خلاف جهتِ باد، تقلّایی کُن!

سخت ترین توفان، مهمان دریاست نه صاحبخانه ی آن.

توفان را بگذران...

و بدان که تن سپاری تو به افسردگی ، به زیان بچّه های ماست و به زیان همه ی بچه های دنیا.

آخر آنها شادی صادقانه را باید ببینند تا بشناسند.....

زندگی ، بدون روز های بد نمی شود؛ بدون روزهای اشک و درد و خشم و غم.

امّا ، روزهای بد ، همچون برگ های پاییزی ، باور کن که شتابان فرو می ریزند، و در زیر پاهای تو ، اگر بخواهی ، استخوان می شکنند و درخت استوار و مقاوم برجای می ماند.

عزیز من!

برگهای پاییزی، بی شک در تداوم بخشیدن به مفهوم درخت و مفهوم بخشیدن به تداوم درخت ، سهمی از یادنرفتنی دارند....